تو یه روز سرد زمستونی یه کــلاغـی بود
که هـیچ آذوقـه ئ غـذایی نـداشـت که به جوجه هاش بده
به خاطــر هـمین هـر روز یـکم از گـوشت بدنـشو میـکند
و مـیداد به جوجه هاش میخوردن
کم کم زمستون تموم شد و کـلاغ مــرد...
ولی جوجه هاش زنده موندن و گفتن آخیش!!!
خوب شد مرد!!!
خستــه شدیم از این غــدای تـکراری...!!!!
اینه آخر این روزگار تـــــلخ.......
